سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ سهل پسر حنیف أنصارى پس از بازگشت از صفّین در کوفه مرد ، و امام او را از هرکس بیشتر دوست مى‏داشت فرمود : ] اگر کوهى مرا دوست بدارد در هم فرو ریزد [ و معنى آن این است که رنج بر او سخت شود و مصیبتها به سوى او شتاب گیرد . و چنین کار نکنند جز با پاکیزگان نیکوکار و گزیدگان اخیار . و این مانند فرموده اوست که : ] [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 85 اسفند 22 , ساعت 2:22 عصر
چقدر حرف زدن سخته.بخصوص اگر زبان لین نرم هم نداشته باشیم.اونوقت می بینی که حتی حرفهای عادی تو را هم نمی فهمندو نمیدونن که چی داری می گی.
اصلأ برای همین هم هست که بین همدیگه ممکنه فاصله به وجود میادو یه سری سوء تفاهم هم به اون اضافه میشه. 
ببینم اصلأ فهمیدین من چی گفتم؟خودم که نفهمیدم .......
به امید فردا.......... 
یکشنبه 85 اسفند 20 , ساعت 1:27 صبح
امشب رفته بودم روضه به خاطر مراسم اربعین امام حسین (ع).
اما یه حس بدی پیدا کرده بودم انگار حس میکردم همه مون یه جورایی بد شده ایم داریم به خودمون هم دروغ میگیم .حس می کنم صفا و صداقتها رفته .راستی و درستی ها پاک شده
از مسلمونی هم فقط اسمش مونده .حتی تو مراسم عزاداری امام حسین هم ادمایی با چهره هایی ناجور می بینم. راست می گن وقتی جهان پر از ظلم و فساد بشه اقا میان؟!
توی ماه اسفند هم که نمیشه به خیابون برای خرید رفت.بیشتر دختران چرا اینقدر خودشونو باختند؟چرا اینقدر از درون تهی شده اند؟چرا این اینقدر تبدیل به مانکن متحرک شده اند؟شماها چه تونه؟چرا رنگ باختین؟باباجون خودتونو پیدا کنین. چه جوری میخواین مادر بشین؟این جوری ؟با این سر و صورت بزک کرده که فقط برای از خونه بیرون اومدن خود را اماده میکنین؟تمام ذکر و فکرتون شده خریدن اخرین مد لباس و...........
به کوری چشم دشمنان از خدا می خوام کمکم کنه یه دختر خوب و محجبه و با تخصص تحویل اجتماع بدم.
دلم خیلی پره اما بازم می گم به امید فردا...........
چهارشنبه 85 اسفند 16 , ساعت 8:26 صبح
چیزی به پایان سال باقی نمونده هنوز همه ی کارام تموم نشده ...............
دیگه دارم کم میارم ...............
امروز چرا نوشتنم نمیاد؟؟!!!
یکشنبه 85 اسفند 13 , ساعت 7:28 صبح
دیشب را میگم . دیدین چه جوری ماه گرفت؟خدا عظمتهاش را خیلی قشنگ به نمایش میگذاره و اون وقت بشر انگشت به دهان میمونه که چه جوری اینجوری میشه ؟!
مثل دختر من که دیشب به باباجانش گفت بابا مگه ماه چی رو میخواد بگیره که به من میگی ماه گرفت پاشو نماز ایات رو بخون؟؟
اما من تا ماه گرفت یهو ای ایه اومد تو ذهنم (و اذا النجوم انکدرت )و هنگامی که ستارگان اسمانی تاریک شوند؟
شما چی؟ شما هم مثل من فکر کردین؟؟
به امید فردا.......
پنج شنبه 85 اسفند 10 , ساعت 12:22 صبح
دیگه دارم عصبانی می شم .نمی دونم چرا هر چی خواستم وبلاگ دوستانم را از جمله وبلاگ کلرجی من را بازدید کنم همش فقط این صفحه با این مضمون می اومدکه به صورت انگلیسی نوشته (د ی پگ کن نات بی دیس پیلید)البته من سعی کردم که عین کلمات انگلیسی را تایپ کنم اما نمیدونم چرا نشد؟؟؟.......
دوشنبه 85 اسفند 7 , ساعت 7:24 عصر
تصمیم گرفتم که تا سال نو چیزی ننویسم . وقتی سال نو اومد اونوقت با یه مطلب جدید ایشالا به روز میشم .فعلأ دستم بد جوری داره بند کارای اخر سال میشه .البته اگه طاقت اوردم.........
به امید فردا...........
یکشنبه 85 اسفند 6 , ساعت 7:16 صبح
دلم می خواد اول خونه تکونی دلم را شروع کنم با هرچیزی که توی اونه .یه چیزایی را باید دور بریزم و یه چیزایی را هم جایگزین کنم . اما این دفعه نمی تونم کارگر بگیرم تا خونه ی دلم را تمیز کنم  بلکه باید خودم به تنهایی این کار رو بکنم (البته اگه فرصتش رو بهم بدن).
اون وقت یه برنامه ریزی می کنم تا دیگه نگذارم دوباره کثیف بشه.می دونین چقدر خونه تکونی سخته ؟تازه اگه از مردم هم چیزی از حقشون پیشت مونده باشه ؟اونوقت دیگه پدرت در میاد تا بتونی تمامش کنی؟
شما چی میگی ؟نکنه شما هم حقی پیشم دارین ؟نکنه فردا بیاین بگین که مادرانه مارو نشون پای پستاش  اما چیزی توش نبود ؟أ
پس اول شما مرا ببخشین . قول می دم جبران کنم. بخشیدین ؟ هان ؟ ممنونم.....
پس به امید فردا........
پنج شنبه 85 اسفند 3 , ساعت 11:4 عصر
وقتی به پایان سال نزدیک می شیم همه به تقلا می افتن تا کارای نیمه تمام را تمومش کنن وبا خیال راحت به استقبال سال نو بروند.یهو به فکرم رسید اگه بدونم دارم به پایان عمرم می رسم اونوقت چه کارایی می کردم؟؟؟هان ؟!!
چهارشنبه 85 اسفند 2 , ساعت 4:23 عصر
سلام .
امروز دختر ده ساله ام را بردمش مدرسه ای که پارسال توی اون درس می خواند تا دوستاش رو ببینه. (چقدر احساس بچه های دبستانی پاک و بی ریاست.)
اونا اومدنددور اون و حسابی تحویلش گرفتن.گذشته هاشونو با هم مرور میکردن و شادی می کردن. اشک تو چشام جمع شده بودو یه جورایی هم به حالشون غبطه خوردم .
من ای حالت بچه ها را مدیون اون خانم مدیری دونستم که خودش هم دانش اموزشو تحویل گرفته و بقیه دوستاش هم به تقلید از اون همین کارو کردن.احساس خوبی بهم دس داده بود .خوبه ما هم از این بچه های کوچولوی مهربون وقتی همو یه جایی دیدیم تحویل بگیریم و کاری هم به گذشته هامون هم نداشته باشیم و به خاطر این که وجه مشترکی با هم داریم و همه یه مسلمونیم و باید همدیگه رو دوست داشته باشیم .
فکرش را که می کنم می بینم اگه همه همین کارو بکنن چه دنیای شیرینی میشه.
با من موافقین مگه نه؟
پس منم شروع می کنم . همه تونو دوست دارم پس همگی سلام  خوبین .................
چهارشنبه 85 اسفند 2 , ساعت 7:46 صبح
تو رو خدا اگه مردین یه کم تو خونه تکونی به مامانتون و اگه احیانأ ازدواج کرده اید به خانمتون کمک کنید.  وقتی خونه تکونی تموم بشه لذتی که از همکاری تموم اعضای خونه به همدیگه دست میده وصفش نگفتنیه...
به امتحانش می ارزه.قول میدم...
به امید فردا.........
(در ضمن خواهش می کنم این روزها مواظب ماماناتون  باشید ممکنه خدای نکرده از نردبون بیفتنا ..خود دانا از ما گفتن بود ..)
   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ