سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه بسیار یاد مرگ کند، خداوند دوستش خواهد داشت . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
شنبه 87 فروردین 31 , ساعت 2:12 عصر

< language=java>
آبرویم رفت وقتی دنبال من اومدی توی کوچه.از خجالت آب شدم.آخر دختری مثل تو که تازه عروس شده؛این جوری باید بیاد توی کوچه؟خرید کادو چیزی مهمی نیست که بخواهی برایش با آرایش بیایی تو کوچه؟!
نگاهم کرد و گفت:«تو حالت خوبه؟از پشت کوه اومدی بیرون؟»

نگاهش کردم و گفتم آخه تو خوشگلی.همین رو باید هم بپوشانی.دیگه چرا با آرایش میایی بیرون؟
چیزی نگفت و خندید.فقط دلم می خواست یه جایی بفهمه که داره متضرر شخصیتی میشه.کاش می‏شد.از هر فروشگاهی که رد می‏شدیم ،وای...چقدر نگاههای ناجور...اخ...
فردای آن روز...من نمیام.خودت برو.من تا حالا با احترام با من رفتار شده و اونوقت تو!!!


سه شنبه 87 فروردین 20 , ساعت 6:30 صبح

به دعوت برادر عزیز و خواهر‏جانم صدای من هم در آمد.
سلام به مسیح بزرگوار ! (راستش نمی‏دانم اگر حضوری بود؛ چطور صدایتان می‏کردم؟)
می دانم که خبر دارید.یعنی نمیشود که بی‏خبر باشید.ناسلامتی شما هم پیامبر صاحب‏کتاب هستید.نامه‏ی این برادر عزیز را خواندید؟ این خواهرم را چطور؟ نامه‏های زیادی خطاب به شما نوشته اند.آنها را هم خوانده‏اید؟کاش می‏دانستم .کاش می‏فهمیدم عکس العملتان چی هست.کاش می‏دانستم که وقتی فتنه‏ای در دنیای اینترنت در حال پخش بود، شما چه می کردید؟
راستی...شما از مولایمان خبر دارید؟بهشان گفتید که نامه‏های دوستانشان خطاب به شما بوده؟بهشان گفتید که برای اولین بار مسلمانها هم شکایت کسانی که دم از مسیحیت می‏زنند ولی واقعا بی دین‏اند، را به شما کرده‏اند؟ بهشان گفتید که اگر مسلمانها به حکم امام ،سلمان رشدی را اعدام می‏کردند،شاید کار به این‏جاها کشیده نمی‏شد؟بهشان گفتید که جواب فیلم فتنه را باید با فیلم مقابل خودش داد؟
دلم می‏خواهد سلام ما را بهشان برسانید.بهشان بگویید اگر اینجا بودید،دیگر کسی جرات داشت اینگونه دین و  پیامبرمان را به سخره بگیرد؟اصلا اگر بودید؛ اصلا کاش بودید!!!!کاش در حجاب غیبت نبودید...کاش بودید تا پدرمان سید علی نخواهد سنگینی این بار را به تنهایی بر دوش بکشد...کاش...


چهارشنبه 87 فروردین 14 , ساعت 12:57 صبح

وقتی موفق شدم از جناب شوهر رخصت بگیرم و بروم اردوی جنوب؛نمی دانید چقدر بال در آوردم.اما بعدش وقتی شرط رفتن من با بردن بچه ها میسر شد ، یهویی بال بال زدم.آخه من چه جوری دوتا امانت را باید تا آنجا می‏بردم؟( از کجا معلوم که از صدقه سر بچه‏هیم این اردو قسمت من هم شده باشد؟) . وقتی پایم به اندیمشک رسید، چقدر دلم گرفت.داغ نامه های دایی عزیزم برایم تداعی شد.دایی که جواب نامه‏های تک تک خواهر زاده‏هایش را می داد.وقتی به اندیمشک رسیدم به یاد پشت پاکت نامه افتادم.
از اندیمشک...به اصفهان...برسد به دست خانم...آقاجانی...
فرستنده...محمد رضا جعفری...
پس اندیمشک که می گفتند اینجا بوده؟پس نامه‏های رزمنده‏ها از اینجا به دست خانواده‏ ها می‏رسیده؟
پس چرا نامه‏ی آن شهید مفقود‏الاثر هرگز به دست خانواده‏اش نرسید؟
خدا گواه شادی‏های وصف نکردنی من هست.برای هر خط‏اش چقدر اشک می‏ریختم.یادمه دیگه نامه برایش ندادم.تحمل خواندن نامه‏های پر از احساسش را نداشتم.برای طفل 10 ساله هضم جنگ چقدر می‏تواند سخت باشد؟
وقتی به اندیمشک رسیدم،درک حضور دختران شهید و یا احیانا خواهران شهیدی که با ما همسفر بودند ،به شدت رنجم می‏داد.از خجالت داشتم می‏مردم آخر. 
دیگه سکوت کردم.سعی می کردم سکوت کنم.هر جا که می رفتم ،مثل آدمهای خجل زده شده بودم .اصلا حال و هوای اندیمشک، طلاییه، شلمچه،هویزه...همه‏شان جور دیگری بود.من به زمینهای مقدس پا گذاشته‏ام.اما نمی‏دانم چرا فرق داشت؟غروب شلمچه با اینجا تفاوتش از زمین تا آسمان بود.حال و هوای میشداغ اصلا یه جور دیگری بود.اما اینجا یک چیز برایم مسلم هست.اینکه سهم بچه‏هایی که مقدمات اردو را فراهم کردندتا این اردو برگزار بشه قطعا بیشتر از بقیه است.خوش به حالشان...برای اولین بار غبطه خوردم.غبطه خوردنی...
شهدا...با شما هستم...می‏خواهم بگویم :« فقط شرمنده ام...شرمنده...اصلا چطور دلتان آمد پای من را به اینجا باز کنید؟اصلا چطور رویتان شد من و امثال من را دعوت کنید؟نگفتید آبرویتان می‏رود که زوارتان این چنینی باشد؟هنوز هم شرمنده‏ام...شرمنده‏ام...».


سه شنبه 87 فروردین 13 , ساعت 10:17 صبح
< language=java>
چقدر مشکله که با بچه‏ام روی موضوعی کار بکنم و تا حدودی او را به نتیجه برسانم.اما تا پای یه دوست دایه ای عزیزتر از مادر به خانه‏ام باز شود، چه کنم؟آن وقت است که باید بنیشنم و مغز دخترم را بازدید کنم و بعضا ، برخی از یافته‏هایش رو دیلیت کنم و یا احیانا لینک جدیدی بهش اضافه کنم ...خدا آخر و عاقبت مادرها رو به خیر کند...آمین
سه شنبه 87 فروردین 13 , ساعت 12:20 صبح

پروانه روی گونه‏ی دختر نشست و گفت:« روزی مثل تو بودم؛ در هاله‏ای از عفاف.و اگر پیله نبود، امروز یک پروانه نبودم!»


یکشنبه 87 فروردین 11 , ساعت 8:40 صبح

 اردو که رفته بودم، خب،خیلی برایم جالب بود که در یک سفر فرهنگی دارم شرکت می‏کنم.سفری که مدیر اجرایی،مدیر فرهنگی،تدارکاتی،مدیر هماهنگی در ان حضور پر رنگی دارد.به خوبی می‏شد حدس زد که این جوانها چه جوری می‏توانند خودشان و توانمندیهای خودشان را محک بزنند.به نظر من یک بستر مناسبی برای فعالیت باز شده بود در قالب اردو.حواستان بود؟دقت کرده بودید؟به آقای...گفتم.یعنی نظرم را گفتم. جوابی که به من داد، هنوز فکرم را مشغول کرده حسابی.
به من گفت:«اردو ، کمترین کاری هست که از بچه‏های پارسی بلاگ بر آمده.کاش مهندس  قدر نیروهایش رو داشته باشه. اگه من به اندازه مهندس فخری ، نیروهایی به این توانمندی در اختیارم بود؛ اگه چنین بازو هایی دستم بود، اونووقت کاری می‏کردم که دفتر توسعه واقعا دفتر توسعه وبلاگ دینی باشد.اگه چنین نیروهایی داشتم ،الان پارسی بلاگ واقعا پیشرفته ترین سرویسی دینی می‏بود.حیف که مهندس ...حیف که مهندس...».


راستی ...آقای مهندس نوروزتان مبارک... < language=java>


جمعه 87 فروردین 2 , ساعت 7:28 صبح
< language=java>
سلام.سال نو برای همه تون مبارک.جاتون خالی بود اونهایی که اردو جنوب نبودند.دلم می‏خواست از جزییات اردو بنویسم.خیلی حرف برای گفتن دارم.انشالله می‏نویسم.اما تو رو خدا نگویید چرا اینقدر دیر...
توی اردو دوستان جالبی رو زیارت کردم.همین‏طور هم چشم براه کسان دیگری هم بودم که واقعا جایشان خالی بود و من موفق نشدم حضوری باهاشون آشنا بشوم.حیف شد...برای من حیف شد.اردو واسه‏ی من سر شار از خاطره شده.چون می‏خواهم قانون وبلاگی رو رعایت کنم.یعنی مختصر و مفید بنویسم؛ پس انشالله در چند پست می نویسمشان.اگه از وقت و زمانش گذشته میشود؛ به دل نگیرید.پس تا آن موقع بدرود...
چهارشنبه 86 اردیبهشت 5 , ساعت 7:36 صبح
داداش بزرگه ام میگفت :عقل بزرگترین نعمته که خدا بهمون عطا کرده.
حلا چه جوری بفهمیم که عقل داریم؟ می گه اگه دیدی سکوتت بیشتر از پر حرفیته تو صاحب عقلی.
عاقل به این زودیه حرف نمیزنه مگر جایی که ضرورتشو احساس کنه!!!!

سکوت هنر خوبیه اما راحت نیست نگه داشتنش .
می گفت :سکوت کردن یه جور مهارته ..باید بری یادش بگیری و گرنه نمی تونی از هنر سکوت استفاده کنی و در نتیجه ضررهایی که از پر حرفی عایدت میشه مدام گریبانگیر توست..

نمی دونم منظورش کی بود و چی بود؟؟؟

من اگه بخوام سکوت کنم پس چه جوری تو این پستام حرف بزنم ؟؟
مثلا می خوام مثل ادمای عاقل کم حرف باشم ....نمیشه انگار.....
جاری باشین.....

پنج شنبه 86 فروردین 30 , ساعت 12:7 صبح
سلام ...
چند راه حل برای از دست دادن دوستان ....

1_ مرتب از خودتون تعریف کنید.

2_ راجع به هر چیزی که حرف زد فوری اورا تکذیب کنید و وانمود کنید که از او بهتر می دونین.

3_ هنگامی که صحبت می کند به دیده ی حقارت به او نگاه کنید.

4_ اگر هدیه ای به شما داد پشت سرش از بد سلیقه گی او سخن بگویید.

5_ تلاشی که برای خرید کادو برای شما کرده حتمن ندیده بگیرید.

6_ در مجالس دوستانه او را دعوت نکرده و طوری وانمود کنید که فراموش کردین به او زنگ بزنید .

6_ احترام مصنوعی به او بگذارین.

7_ هنگام اوردن سوغاتی نا مرغوب ترین کادو را بهش بدین.


توجه !! توجه !!!

ببین چه اسون  می تونین دوستتونو از دست بدین .

نمی دونم اگه خواستین رفع این اخلاق بد را بکنیم چه جوری باید درستش کنیم تا دوستامون بیشتر بشوند؟؟؟
سه شنبه 86 فروردین 14 , ساعت 1:31 صبح
دو روز پیش با دوستام رفتم دوازده به در جاتون خالی خوش گذشت .اما چیزی که توجه منو جلب کرد رفتار یکی از دوستام بود .دوستم دوتا دختر داره که هردو شون از تربیتی واحدی برخوردار شده اند .حتی این دوست من وقتی در استانه بچه دار شدن قرار گرفته بودبا هماهنگی شوهرش هر چه کتاب در زمینه ی تربیت فرزند بود با هم مطالعه میکردندو از همون ابتدا برای تربیت کودکانشون برنامه ریزی کردند.هر دو بچه با فاصله ی 5/1 سال از همدیگه به دنیا اومدن.وقتی بچه ها می خواستن مدرسه برن پدر و مادر شون اونها رو در بهترین مدرسه ی اصفهان ثبت نام کردن که هم از نظر گرایش درسی و هم از نظر گرایش دینی در سطح بسیار بالایی قرار داشت . اما نمی دونم حالا که این دو خواهر بزرگ شده اند چرا این همه با هم تفاوت روحی و اخلاقی  دارند.دختر اولی فوق العاده مهربون و در سخوان و محجبه ولی دختر دومی مخالف حجاب و دین وکمی هم تنبل در امور درسی.
دختر اولی اصرار داره حالا که جزءنخبگان کشور مونه ادامه تحصیل بدهد ولی دختر دومی مدام سعی در جذب دوستان ناجور به امید شوهر کردن هر چه زودتر.دختر اولی دوستدار خانواده و سخت کوش اما دختر دومی اهل خوش گذرانی بی حد و مرزه و البته که مرتب با خانواده در جنگ و ستیز برای به اثبات رساندن تمام حرفاو عقیده های شخصی خودشه.
دوستم داره از این موضوع به شدت رنج می بره..نمی دونم چه جوری بهش کمک کنم؟دوستم میگه وقتی دیگرون بهم میگن فلانی شما دیگه چرا ؟ هر لحظه از خدا خواستم زمین دهان باز کنه و بیشر از این نذاره که خحالت نکشم.
نمی دونم کجای کار کم کاری شده که اینا این جوری شدند؟

اما من دلم نمی خواد که فزندانم راه رو اشتباه بروند .
چه قدر خوبه بچه ها باعث سرافرازی پدر و مادر شون باشند...

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ